جدول جو
جدول جو

معنی مبتلا شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مبتلا شدن
گرفتار گشتن پابند گشتن گرفتار شدن گرفتار شدن: آخر عمر بضعف پیری و عجز مبتلی شده بود، معتاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مبتلا شدن
گرفتارشدن، دچار شدن، ابتلا یافتن، اسیر شدن، مبتلاگشتن، معتاد شدن، عاشق شدن، شیفته شدن، دل باخته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ صَ رَ)
صعود گرفتن. برشدن. قرار گرفتن در فوق. بر بالا شدن: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90) ، مرتفع. برجسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبتلی شدن
تصویر مبتلی شدن
گرفتار شدن: آخر عمر بضعف پیری و عجز مبتلی شده بود، معتاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتهج شدن
تصویر مبتهج شدن
شاد گشتن مسرور شدن: به اخلاق و شمایل و افعال یکدیگر مبتهج شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتلا کردن
تصویر مبتلا کردن
گرفتار کردن پابند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جدا شدن متفاوت بودن: همه قوتهای نفس در یک محل باشند و در وصف مختلف شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممتلی شدن
تصویر ممتلی شدن
پر شدن لبالب شدن: (مدتی غوغای این سودا در بام دماغ دزد فرو گرفته بود و وعای ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده) (مرزبان نامه. . 1317 ص 112)
فرهنگ لغت هوشیار
یگانستن الفت گرفتن متفق شدن: بلطف استمالت او بر سلوک جاده استقامت موتلف و متفق شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرا شدن
تصویر مبرا شدن
پاک شدن پاک شدن از چفته (چفته اتهام) پولیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ور تیدن دگر گشتن دگر دیسیدن بدل شدن تغییر یافتن عوض گشتن: پس قیامت نقد حال تو بود پیش تو چرخ و زمین مبدل شود. (مثنوی) تغییر یافتن تبدیل گشتن: قحط و تنگی نواحی ازیمن نقیب او برخص و فراخی مبدل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تباهیدن، شوریدن به هم خوردن، بی چیز گشتن خلل یافتن تباه شدن: ... از بهر آنک ازین ترکیب جز وی حاصل می شد مرکب از اسباب مفرده و قاعده رکنی بارکنی مختل می شد، آشفته شدن پریشان شدن، بی چیز و محتاج گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
اختلال یافتن، تباه شدن، آشفته شدن، پریشان شدن، ازنظم و ترتیب افتادن، ازروال عادی خارج شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تبدیل گشتن، بدل شدن، تغییر یافتن، دگرگون شدن، عوض شدن
متضاد: تبدیل کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گرفتار کردن، دچار کردن، اسیر کردن، مبتلا ساختن، معتاد کردن، شیفته کردن، دل باخته کردن، عاشق کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پر شدن، لبالب شدن، لبریز گشتن، آکنده شدن، مملو شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باسوادشدن، تحصیل کردن، درس خواندن، تحصیل کردن، فاضل شدن، عالم شدن، سواددار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد